بچه توخس

Bache TokhS

بچه توخس

Bache TokhS

اما تو رفتی...!

 

 

به روی گونه تابیدی و رفتی ,مرا با عشق سنجیدی و رفتی
تمام هستی ام نیلوفری بود ,تو هستی مرا چیدی و رفتی
کنار انتظارت تا سحر گاه ، شبی همپای پیچک ها نشستم
تو از راه آمدی با ناز و آن وقت، تمنای مرا دیدی و رفتی

شبی از عشق تو با پونه گفتم ، دل او هم برای قصه ام سوخت
غم انگیزست توشیداییم را ، به چشم خویش فهمیدی و رفتی

چه باید کرد این هم سرنوشتی ست ، ولی دل رابه چشمت هدیه کردم
سر راهت که می رفتی تو آن را، به یک پروانه بخشیدی و رفتی
صدایت کردم از ژرفای یک یاس ، به لحن آب نمناک باران
نمی دانم شنیدی برنگشتی ، و یا این بار نشنیدی و رفتی

نسیم از جاده های دور آمد ، نگاهش کردم و چیزی به من گفت
تو هم در انتظار یک بهانه ، از این رفتار رنجیدی و رفتی

عجب دریای غمناکی ست این عشق ، ببین با سرنوشت من چها کرد
تو هم این رنجش خاکستری را ، میان یاد پیچیدی و رفتی

تمام غصه هایم مثل باران ، فضای خاطرم را شستشو داد
و تو به احترام این تلاطم ، فقط یک لحظه باریدی و رفتی

دلم پرسید از پروانه یک شب ،چرا عاشق شدی در عجیبی ست ؟
و یادم هست تو یک بار این را ،ز یک دیوانه پرسیدی و رفتی

تو را به جان گل سوگند دادم ، فقط یک شب نیازم را ببینی
ولی در پاسخ این خواهش من ، تو مثل غنچه خندید و رفتی

دلم گلدان شب بو های رویا ست ، پر است از اطلسی های نگاهت
تو مثل یک گل سرخ وفادار ، کنار خانه روییدی و رفتی

تمام بغض هایم مثل یک رنج ، شکست و قصه ام در کوچه پیچید
ولی تو از صدای این شکستن ، به جای غصه ترسیدی و رفتی

غروب کوچه های بی قراری ، حضور روشنی را از تو می خواست
تو یک آن آمدی این روشنی را ، به روی کوچه پاشیدی و رفتی
کنار من نشستی تا سپیده ، ولی چشمان تو جای دگر بود
و من می دانم آن شب تا سحرگاه ، نگارت را پرستیدی و رفتی

نمی دانم چه می گویند گل ها ، خدا می داند و نیلوفر و عشق
به من گفتند گل ها تا همیشه ، تو از این شهر کوچیدی و رفتی

جنون در امتداد کوچه عشق ، مرا تا آسمان با خودش برد
و تو در آخرین بن بست این راه ، مرا دیوانه نامیدی و رفتی
شبی گفتی نداری دوست من را ، نمی دانی که من آن شب چه کردم
خوشا بر حال آن چشمی که آن را، به زیبایی پسندیدی و رفتی

هوای آسمان دیده ابریست ، پر از تنهایی نمناک هجرت
تو تا بیراهه های بی قراری ، دل من را کشانیدی و رفتی

پریشان کردی و شیدا نمودی ، تمام جاده های شعر من را
رها کردی شکستی خرد گشتم ، تو پایان مرا دیدی و رفتی

نظرات 3 + ارسال نظر
صدف کوچولویه بابا شنبه 25 فروردین 1386 ساعت 01:38 ب.ظ

هه هه عزیز جون من تازه فهمیدم کی هستی
راستی درباره بلاگم چه فکری میکنی
فکر کنم بابائی منو بزنه

یییی جمعه 19 بهمن 1386 ساعت 12:07 ق.ظ

سلام
شعر های قشنگی بودن حیفه که
فقط یه نظر داشته باشن

شکوفه دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 09:13 ب.ظ

عاااااااااااااااالی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد